سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه مثبت

لطف خدا به مردم دنیا ارائه شد

یک باره شوره زار زمین باغ لاله شد

پس کوچه های خاکی مشهد پر از شعف

خورشید شهر خامنه 72 ساله شد.

سالروز ولادت امام خامنه ای مبارک.                                                                           


نوشته شده در جمعه 90/4/24ساعت 7:25 عصر توسط ترنم نظرات ( ) |

بسم الله

یادمه دوران بچگی مامان و بابام خیلی حواسشون بود که ما سالم بار بیایم،مثلا همه آهنگی گوش نکنیم همه جور فیلمی نبینیم و...

اما حالابه یمن وجود تلویزیون وبرنامه هاش برای بچه ها،مثه خاله شادونه وجمعه به جمعه ودیگر مطربان ورقاصان عزیز دیگه نیازی به ماهواره وفیلم وترانه اونور آبی نیست،کافیه بچه پیچ تلویزیون و بچرخونه تا به فیض برسه!

آهنگ های تندو حرکات موزون ارمغان تلویزیون برای بچه های امروز ماست.


نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 3:31 عصر توسط ترنم نظرات ( ) |

بسم الله

ده دقیقه ای بود که منتظر بودم نوبتم بشه اما انگار قرارنبود نوبت من بشه،

در افکار خودم داشتم پرسه میزدم که دیدم بالاخره نوبتم شد تا اومدم بگم چی میخوام دیدم یه خانوم بی حجاب جلو اومدو شروع به سفارش کردن کرد،آقای فروشنده هم که انگار اصلا منو ندیده بود با خوشرویی تمام باهاش رفتار کرد،اومدم داد بزنم که این چه وضعیه؟می خواستم بگم مگه من چه هیزم تری بهت فروختم آقا؟ دیدم با عصبانیت کاری درست نمیشه...

سرمو انداختم پایین و از مغازه اومدم بیرون.

 خیلی دلم گرفته بود داشتم منفجر میشدم،اینکه بعضی جاها تو جمهوری اسلامی اینقدر غریب باشی ناراحت کننده بود اونم فقط به خاطر رعایت حجاب وحیا در گفتار واعمال در برخورد با نامحرم...

اما ناراحتیم زود برطرف شد،وقتی به این مسئله فکر کردم که من دارم وظیفمو انجام میدم وبااین سبک زندگی انشالله خدا ازم راضیه،پس بی توجهی یه فروشنده چه اهمیتی داره؟

متوسل به حضرت زهرا(س) شدم،یه یا علی گفتمو به راهم ادامه دادم.


نوشته شده در یکشنبه 90/4/19ساعت 2:58 عصر توسط ترنم نظرات ( ) |

بسم الله

بدجور دلم گرفته بود،رفتم حرم چشمم که به ضریح افتاد بغضم ترکید چشمامو بستم و گفتم:

بانوجان من که پیش برادرتون آبرویی ندارم،شما ازشون بخواید که منو به اون بارگاه باصفا دعوت کنند...

به چشم برهم زدنی گذشت،ازصحن ایوون آیینه حضرت معصومه(س)تا ایوون طلای اما رضا(ع) فاصله ی زیادی نبود،ازقم تا مشهد به اندازه ی یک دل فاصله بود که مثله کبوتر حرم پر کشید...

خانوم جان درسته که لایق دوستی با شما نیستم اما شما اینقدر کریمید که من رو سیاه را هم قبول میکنید،

خیلی دوستون دارم...


نوشته شده در سه شنبه 90/4/14ساعت 10:20 صبح توسط ترنم نظرات ( ) |

بسم الله

روزگاری شهر ما ویران نبود،

دین فروشی اینقدر ارزان نبود،

نغمه مطرب دوای جان نبود،

هیچ صوتی بهتر از قران نبود،

دختران را بی حجابی ننگ بود،

رنگ چادر بهتر ازهر رنگ بود،

مرجعیت مظهرتکریم بود،

حکم اورا عالمی تسلیم بود،

اینک اماپشت پابردین زدن آزادگی است،

حرف حق گفتن عقب افتادگی است،

آخر ای پرده نشین فاطمه،

کی رسی بر داد دین فاطمه؟

*اللهم عجل لولیک الفرج*

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/5ساعت 12:0 صبح توسط ترنم نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak